«بنویسید: الموت لصدام.» با گچهای ریختـــه از آوار مدرسه در کلاس هم بنویسد. روی تختهای که هنوز اثری هست از فرمولهای ریاضی حــل نشـــده، از کلــمـهها و ترکیـبهای تــازه درس، از هنرنمــایــیهای بچهها در زنــگ تفــریح، از نامهای دانش آموزان کلاس که همگی جزو خوبها نوشته شده بود. نامهایی که حالا همه یا شهیدند یا جانبازند یا ایثارگر. آن روز شوم در مهر ۱۳۵۹ که بمب توی کلاس ترکید، بچهها که مرگ بر صدام نوشتند. گفتند: از کیف مدرسه هرکداممان یک کاغذ و یک قلم برای سال نو تحصیلی مان بس است.
لباسهای مدرسه شان شد لباس رزم و قلم دستشان شد اسلحه و کارنامه قبولی شان شد وصیت نامه هایشان.
هرکدام آرزویی، وصیتی، حسرتی و آهی داشت. یکی دستش به نوشتن نمیرفت، یکی کاغذش را نوشته بود و در سرش مرور میکرد. یکی باورش نمیشد که این شاید آخرین باری است که دست به قلم میبرد.
یکی از بچهها هم کاغذ کم آورده بود و واژه برای نوشتن بسیار داشت. از پدرو مادر، خواهر و برادر، دختری که دوستش داشت، از همسایه ها، از فامیل و دوست و آشنا از رفقا و معلمانش از همه و همه داشت مینوشت و بعد از آرمانها و باورها و آرزوهایش و امیدی که به پیروزی داشت نوشت و کاغذ خیس خورده اش را تا کرد و توی جیبش گذاشت. یکی هم وصیتش را نوشته بود و داشت آن را برای هم کلاسیهایی که حالا هم رزمانش بودند میخواند. قطره اشکی نم زد به گوشه چشم هرکدامشان. یکی گفت: بچهها همه مان آخر کاغذهایمان مینویسیم: الموت لصدام.
عکسها: مرحوم بهمن جلالی